چند وقت پیش  برای بازدید از کارخانه کامپوزیت همراه استاد مکانیکی که باهاش پروژه دارم به کارخانه رفتیم .بازدید خوبی بود و تونستم با ادوات مکانیکی به خوبی آشنا بشم. کامپوزیت هم چیز جالبی بود.

اردیبهشت ماه هم به نمایشگاه کتاب رفتم و تعدادی کتاب خریدم؛ کتاب های انگلیسی و آلمانی و تعدادی کتاب دانشگاهی تهیه کردم. امسال تنها بودم و هیچکس نبود که با هم عکس بندازیم :(


یکی از بچه‌های اتاق با دختری دوست شده است. بچه ها هم می خواهند از کار او سر در بیاورند. چند بار او را تعقیب کردند و متوجه شدند که آن دختر کیست. خلاصه تعقیب و گریز های جالبی اتفاق افتاد که موجبات خنده و شادی مردم را فراهم کرد. یک شب که داشت با او صحبت میکرد بچه ها صدای دختر در آوردند و GF بیچاره فکر کرد وی به او خیانت کرده است و سریع قطع کرد. دیگر هم جواب نداد. دوستمان هم کلی عصبانی شده بود. یک شب سرد تا 4 صبح با او صحبت میکرد تا آشتی کنند. فردایش هم عین سگ سرما خورد :)

کلا دهانش را سرویس کرده اند بچه ها !

تعقیب ها که دیگه آخر خنده بود.

آهان یک سری هم با هم رفته بودند بیرون( واااااااااای که دارم جر میخورم از خنده!) بعد یارو فروشنده سه بار رمز کارت دوست ما را اشتباه زده بود و کارت مسدود گردید! خلاصه نه تنها نتونسته بود برای خانومه چیزی بخره بلکه دست از پا دراز تر پول اسنپشم اون داده بود! وقتی برگشت اتاق اینقد بهش خندیدیم که نگو.

یه شبم رفته بودن بیرون طوفان خاکی اومد به فنای سگ رفتن :)

یه شب دیگه هم تیپ زده بود داشتیم میرفتیم سلف که بعدش ما رو بپیچونه، عهد همون موقع باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و به فنای عظمی رفت :)

بعضی از آخر هفته ها که در دانشگاه هستیم وغذا نمی‌دهد واقعاً معده ام از گرسنگی به زوزه کشیدن می‌افتد.

یک شب بچه ها داشتند ورق میزدند که یکهو و به ناگاه(واقعا نمیدانم دلیلش چه بود) یکی از بچه ها شلوار دیگری را کشید پایین! البته قصدش این بود که فقط کمی شلوارش بیاید پایین که به دلیل شل بودن کش لباس زیر دوستمان همه با هم آمد پایین !!!!! من هم پای لپتاپ بودم و مشرف به صحنه!

خلاصه خودتان تصور کنید بقیشو. اینقدر خندیدم که صدام گرفت.  نتیجه اخلاقی کش تمبان تان را محکم انتخاب کنید.

با یک مهندس جدید آشنا شدم. او حدود ۷۰ سال سن دارد و از اولین کسانی است که در مجتمع فنی تهران برق خوانده است. ریش های سفید و سیگار وینستون اش هم جالب بود. او واقعاً باسواد است. قرار شد تابستان به ما الکترونیک یاد بدهد. شبیه هوشنگ ابتهاج بود.


زبان انگلیسی را هم ادامه می دهم. الان در حال یادگیری مهارت Speaking هستم. این آخرین مهارت است، تامام شود دیگر میرویم برای TPO زدن.

 بچه ها میخواهند جشن فارغ التحصیلی بگیرند. باید بروم لباس بخرم. مد نظرم کفش مشکی شلوار فیلی و پیراهن سورمه ای با مارک طلایی است. وداع با دوستان سخت است. حتی با آنهایی که ازشان خوشم نمی آید. واقعا سال بعد برایم سخت است. امیدوارم افسرده نشوم. خدایا خودت کمک کن.

ولی کلا میگم خیلی رفیق بازی نکنید. خیلیم خشک نباشین. معتدل خوبه. دنبال شهرت هم نباشین تهش چیزی نیست. ملت بیشتر از اینکه به شما اهمیت بدن به مشکلات زندگی خودشون اهمیت میدن.

آهاااااااااااااااااااااااان راستی اینو نگفتم وای که چقدر ما به این دوستمون میخندیم.

همینی که دوست دختر پیدا کرده رو میگم. الان اوضاع طوری شده که دوستم زنگ نمیزنه اون ول کن نیست! شب و نصفه شب زنگ میزنه این بد بختو زا به راه میکنه. هر چی این دوستمون بی محلی میکنه اون پیله تر میشه :) نشستیم تو اتاق هی زنگش میزنه مجبوره بره دو ساعت حرف بزنه. شب امتحان دهنش سرویس کرده بود. یه بار از ما میپرسید نمیشه کاری کرد وقتی یه شماره خاص زنگ میزنه بگه گوشی خاموش است؟!!

کلا پا در هوام نمیدونم تهش چی میشه. یه دلم میگه برو وقت سفارت بگیر یه دلم میگه برو ارشد. یه دلم میگه بیخیال باو بشین همینجا زندگیتو بکن

دو تا هم کلاسیام هم رفتن وقت سفارت آلمان گرفتن، به من گفتن تو نگرفتی منم گفتم نع! عجب بساطی داریما!

خدایا چه کنیم

تو بگو

چرا رفتی چرا من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا

بیا و مرا دریاب ای عشق


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها