دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، این مشاور خوابگاه هم مدام حرکات رلکسیشن پیشنهاد میکند. اصلا حوصله ش را ندارم. حوصله هیچ کاری را ندارم. نمیدانم چرا اینجور شده ام.
دیشب گفته شد که یکی از بچه ها پذیرش از امریکا گرفته است؛ حالم بدجور گرفته شد. یعنی من اینقدر بی عرضه و بدبختم که توانایی هضم این گونه خبر ها را هم ندارم. حالم خوش نیست، ولی یک چیز را میدانم و آن این است که اگر خوب بجنگم شاید من هم موفق بشوم. اما قبل از این که بجنگم باید خودم را پیدا کنم. خودم را هضم کنم. خودم را قبول کنم. خودم را به خودم بشناسانم.
احساس میکنم این صحبت کردن با مشاور خوابگاه به من کمکی نمیکند. من مشکلم اساسی تر از این حرف هاست. در واقع دو حالت دارد: یا مشکلم خیلی پیش پا افتاده است و من الکی دارم بزرگش میکنم، یا مشکل ریشه ای تر از این چیزهاست.
لعنت به هر دو حالت.
دیگر واقعا کم آورده ام، واقعا کم آورده ام، واقعا دیگر نمیتوانم اینگونه دست و پا شکسته ادامه بدهم. یا رومی رومی یا زنگی زنگی. خدایا بیا و جان مرا بستان تا لااقل زیر مشتی خاک در آرامش باشم. در این دنیای بی وفا هر چه امیدوارتر جلو رفتم بدتر به عقب هل داده شدم.
البته این چرندیاتی که من مینویسم ظاهرا فقط خودم میخوانم، مگس هم در این قبرستان مجازی پر نمیزند.
این حال و روز من بخشی اش به خودم باز میگردد اما قسمتی هم به دیگران مربوط است؛ خدا کسانی را که آرامش را از من گرفتند، به هر شکلی و در هر صورتی، از همین الان تا ابدالدهر لعنت کند و چنان عذابی بر ایشان نازل کند که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند.
همین


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها