خاطرات آقای کم حرف



خب در این برهه از زندگی به پیسی خورده ایم.

از طرفی باید 500 تومان برای سرمایه شرکت فراهم کنم

از طرفی باید 200 تومان برای هزینه خوابگاه کنار بگذارم

و از سویی دیگر می بایست شهریه ی آکادمی زبان را پرداخت کنم، فکر میکنم بالای 500 تومان باشد

و برای نمایشگاه کتاب هم مقداری پول لازم دارم

پدرم گفت که نمیتواند تامین کند

در این فکرم که وام بگیرم، دو نوع وام وجود دارد که حدوداً 900 تا میشود

اسیر شدیم به خدا

بد وضعیتی درست کردن این جماعت

دوش عکس دوستی را دیدم که به اروپا رفته است، حقیقتاً خیلی دلم خواست جای او می بودم و کارشناسی را در یکی از با کیفیت ترین کشور های دنیا تمام میکردم

ترغیب به از سر گیری زبان آلمانی شدم

نمیدانم چرا اما خیلی خوب یاد میگرفتم

احساس میکنم حتی بهتر از انگلیسی

خیلی زبان دوست داشتنی است

خوشا به حالشان

ما اگر بتوانیم خرج زندگی مان را در بیاوریم، کلاهی خریده و آن را به آسمان هفتم پرتاب میکنیم

چه برسد به تحصیل در اروپا

تازه همه اینها یک طرف

گیر سه پیچ خانواده هم به یک طرف

بد جور روی مخ آدم اسکیت بازی میکنند

یکبار میگویند برو ، یکبار میگویند نرو ، یکبار میگویند هم برو هم نرو

بله

این است زندگانی آقای کم حرف

خیر سرم میخواستم درس بخوانم، آنقدر فکر پول و بدهکاری به سرم زد که نتوانستم یک کلمه مطالعه داشته باشم


فعلا.


حالم خوش نیست،

زبان اعصاب برایم نگذاشته است

حالم از زبان به هم خورد، دیگر از Listening  متنفرم

لنتی ها چقدر مزخرف تشریف دارند

لنتی را  Lenti بخوانید، این را آن دوست و همسفر مشهد به زبان ما انداخت! لنتی، لعنتی نیست! بلکه لنتی، لنتی است، مفهومی والاتر، رفیع تر، منیع تر، دارای تشامخ بیشتر و نافس تر از لعنتی !!!

زبان بد لنتی شده، حالم را گرفته بد جور

هفته بعد میروم آکادمی تسویه حساب میکنم و میروم سلف استادی میکنم!

شما در نظر بگیر چقدر مخم به فنا رفته که در حال گوش دادن به آهنگ استاد تتلو می باشم :)

ای خُــــدااااااااااااااااااااااااااااا

چرا اینقد باید دهن من صاف بشه؟! میخوای من خودم دهنه منه جر بدم تموم شه بره؟!

مهارت حل مسئله مهارتی است که باید در کودکی به بچه یاد داد

متاسفانه اینجانب ندارم! اقرار میکنم که ندارم

هیشکی هم نداریم کمکمون کنه

ای سگ تو این زندگی


نام آهنگ استاد عالیقدر و بزرگوار حاج آقا امیر تتلو: الکل اینجا ممنوع نیست!


خب در این برهه از زندگی به پیسی خورده ایم.

از طرفی باید 500 تومان برای سرمایه شرکت فراهم کنم

از طرفی باید 200 تومان برای هزینه خوابگاه کنار بگذارم

و از سویی دیگر می بایست شهریه ی آکادمی زبان را پرداخت کنم، فکر میکنم بالای 500 تومان باشد

و برای نمایشگاه کتاب هم مقداری پول لازم دارم

پدرم گفت که نمیتواند تامین کند

در این فکرم که وام بگیرم، دو نوع وام وجود دارد که حدوداً 900 تا میشود

اسیر شدیم به خدا

بد وضعیتی درست کردن این جماعت

دوش عکس دوستی را دیدم که به اروپا رفته است، حقیقتاً خیلی دلم خواست جای او می بودم و کارشناسی را در یکی از با کیفیت ترین کشور های دنیا تمام میکردم

ترغیب به از سر گیری زبان آلمانی شدم

نمیدانم چرا اما خیلی خوب یاد میگرفتم

احساس میکنم حتی بهتر از انگلیسی

خیلی زبان دوست داشتنی است

خوشا به حالشان

ما اگر بتوانیم خرج زندگی مان را در بیاوریم، کلاهی خریده و آن را به آسمان هفتم پرتاب میکنیم

چه برسد به تحصیل در اروپا

تازه همه اینها یک طرف

گیر سه پیچ خانواده هم به یک طرف

بد جور روی مخ آدم اسکیت بازی میکنند

یکبار میگویند برو ، یکبار میگویند نرو ، یکبار میگویند هم برو هم نرو

بله

این است زندگانی آقای کم حرف

خیر سرم میخواستم درس بخوانم، آنقدر فکر پول و بدهکاری به سرم زد که نتوانستم یک کلمه مطالعه داشته باشم


فعلا.


درود بزرگواران

خب به طور کاملا کاتوره ای صحبت میکنیم؛ نظرتان چیست؟ طبیعتاً نمیتوانید با من موافق نباشید! چون قرار است من بنویسم دیگــــرررر.

عرض شود که از دیروز عصر تا حالا ذهنم درگیر یک خانم است! خب حالا چیـــه چرا اینجور نگاه میکنید؟! بابا به همین برکت قسم ما خودمون خواهر و مادر داریم. دیروز که میخواستم بروم سر کلاس در راه خانمی بس زیبا رو و خوش تیپ دیدم! فکر نمیکنم در کل دانشگاه زیباتر از وی وجود داشته باشد. از آنجایی که من به زل زدن به خانم ها عادت ندارم، صرفا یک نگاه ساده بود. اما بعد که از کنارش رد شدم سر رو به آسمان کردم و گفتم فتبارک الله احسن الخالقین! » الان هنوز ذهنم درگیر اوست. واقعا ته کمالات بود! بدجور ذهنم را مشغول کرده است. البته عادی هم هست. چون با معیار های من جور نبود، به مرور زمان از ذهنم پاک خواهد شد. جدا از شوخی اگر وی با ملاک های من سازگار بود، همین فردا بابا و ننه ام را بر میداشتم و با دسته گل و شیرینی میرفتیم خواستگاری :)

خدایا حکمتتو شکر!

البته همین الان هم که فکر میکنم چهره اش را کمی فراموش کرده ام. شاید دوباره ببینمش، شاید هم نه. البته بین خودمان بماند راحت میتوانم بروم آمار کلاس هایش را در بیاورم! ولی خب وابستگی اصلا چیز خوبی نیست، صورت خوشی هم نداره.


راستی بین دو ترم رفتم مشهد!

جایتان خالی من سفر اولی بودم و برایم جذابیت خاصی داشت. بچه ها هم کلی حال دادند و حسابی خندیدیم. نمیخواهم فاز منفی بدهم اما مشهد واقعا دچار فساد شده است. بگذریم، این حرف ها گفتن ندارد.

سفر خوبی بود. موج های خروشان هم رفتیم. باغ وحش وکیل آباد هم جالب بود.

درس هایی که از این سفر گرفتم این است که: زرنگ باشم + حیوانات را زندانی نکنم + هر کسی که لباس مذهبی دارد وماً آدم خوبی نیست + از هول حلیم تو دیگ نیفتیم!

زرنگ یعنی اینکه به هوش و به گوش باشیم. مثلا اینکه با شروع ترم سریع برویم کتاب بگیریم مبادا که تمام شود و گیرمان نیاید. مثلا اینکه بعد ورزش سریع برگردیم و تا گرمابه ها اشغال نشده است، استحمام کنیم. مثلا اینکه سریع باشیم. زرنگ باشیم. زودتر از بقیه وارد عمل شویم. زودتر متوجه اتفاقات شویم.

یک دوست خوب هم در سفر پیدا کردم که خیلی خوشحال شدم.

آره خلاصه مشهد هم رفتیم!

ایشالله قسمت بشه همه باهم برویم کربلا و صد البته نجف اشرف زیارت امیرالمومنین علی (ع)!

به نظرم سفر های مذهبی یکبارش خوب است. عده ای هم زیاده روی میکنند که اصلا درست نیست، مثلا بعضی صدبار مشهد میروند و آنجا هم دیگران را له میکنند تا به تکه ای ف بوسه بزنند! به قول حاجی دانشمند میگفت: اگه قرار بود آدم بشی به همون یه بار میشدی!»

این پروژه ای هم که قرار بود انجام بدهیم خیلی سنگین است. این قصه سر دراز دارد. معلوم نیست آخرش چه میشود. عجالتاً که بدجور به تته پته افتاده ایم. باز هم باید بررسی کنم. گویا یک دانشجوی دکتری هم در حال ساخت است. یکی از استاد ها گفت برو و خودت را بچپان در پروژه وی! نمیدانم چه کنم. فقط امیدوارم فرجامش ناگوار نباشد که بد توی ذوقم میخورد. یا امام زمان خودت راست و ریسش کن.

زبان هم که فعلا تعطیل است.

و چه بد که زبان کار نمیکنم.

چقدر بد که با زبان قهر کرده ام.

:(

کم حرف ناراحت شد.

خب دیگر چه بگویم دوستان؟!

چه خبر از خودتان، برایمان تعریف کنید.

از اپلای چه خبر؟ ما برای رفتن کم مشکل داشتیم، ننمون هم اضافه شد. تا میگویم ان شاءالله دکتری امریکا! میگوید نع! کجا میخواهی بروی؟ همین جا درس بخوان.

بله! بدین ترتیب فلسفه ساختن این وبلاگ به کل غلط بوده است و همگی ول معطلید :)

مگر اینکه خودم کار کنم و پول بدست آورم و بروم و اپلای کنم و .

البته من هنوز با اپلای یک مشکل اساسی دارم. ازدواج! تنها مسئله ای است که به هیچ وجه ممکن نتوانستم در اپلای حلش کنم. برای خودم چندان فرقی ندارد، اما مطمئنم پدر مادرم روی زمان ازدواج و فرد موردنظر کاملا حساس هستند. به ویژه اینکه اعتقاد دارند اگر دیر بشود خانم های با کمالات میپرند :)

نمیدانم این یکی را چکار کنم. اما به احتمال زیاد اگر رفتنی شدم، باید برگردم و ازدواج کنم تا ننه م دست از سر رو به کچلی ام بردارد!

نمیدانم چرا حرفم نمی آید! خیلی حرف برای گفتن داشتم اما الان هیچی به هیچی!

راستی یک از اساتید با دانشجوهای ارشدش مقاله کار میکند. من هم میخواهم در کلاس آنها شرکت کنم. خوب است به نظرتان؟! اولین مقاله ای هم که بهشان داده بود تا بررسی کنند راجع به 5G بود، حسابی خوشمان آمد! اگر موافقت کند خیلی خوب است.

 ولی دعا کنید مشکلاتم حل بشه خدایی

من هم از همین رسانه نوشتاری دعا میکنم گره های زندگیتون یکی پس از دیگری به صورت سریال باز بشه.

فعلا همین

چیز دیگری به کله ی پوکم نمیرسد

اگر رسید مینویسم

آهان الان یک نکته ای یادم آمد! امروز دو تن از بچه ها با هم صحبت میکردند که یکهو یکیشان به دیگری گفت: عددی نیستی، اگه بودی لااقل میذاشتیمت زیر رادیکال جذرت میگرفتیم!!!» کلی خندیدیم.



[Banifateme]

آرزوی پر زدن با من پرم با تو
گریه های نیمه شب با من حرم با تو
نفس با من هوا با تو
دعا با من شفا با تو
نیاز کربلا با من
برات کربلا با تو



خب باز هم مریض شدم :)

اینبار واقعا دهانم صاف شد. خیلی سخت بود. کلا درس و مکتب را رها کردم و به خانه آمدم، گور بابای درس.

حال و حوصله ی هیچ چیز را نداشتم.

با این اوصاف کم کم دارم از اپلای نا امید میشوم. پیش خودم می گویم همین زندگی ساده را ادامه بده، تو به درد این کارها نمیخوری. ای روزگار.

داشتم پیش خودم فکر میکردم که اگر به گذشته بر میگشتم آیا باز هم به همین رشته می آمدم؟!

به دوستانی که بعد از من میخواهند به مخابرات بیایند توصیه اکید میکنم که فقط اگر از لحاظ روحی و روانی کاملا سالم اند به برق بیایند و فقط اگر روحیه ی سخت و زمختی دارند به مخابرات بروند.

وقتی سختی هایی که من دارم را با رشته های دیگر مقایسه میکنم میبینم رشته های دیگر خیلی ملموس تر و قابل فهم تر هستند. من چون هیچ رشته دیگری را دوست نداشتم به برق آمدم.

برق به ویژه گرایش مخابراتش واقعا آدم را پیر میکند، این را به خوبی حس کردم.

خلاصه از کار و زندگی افتادیم.

با اجازه من میروم به فنا رفتنم را ادامه بدهم!

تا های دیگر بای!


خدا رو شکر هر چی که تو زندگیم دارم خودم بدست آوردم و هیچ موقع جلو استادا خود شیرینی نکردم و دنبال مفت بری هم نبودم. بعضیا اینقدر که درس میخونن دو برابرش خود شیرینی و تقلب و لاش خوری میکنن بعدم ادعاشون گوش فلک کر میکنه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هر چی دارم با زحمت خودمه و با عرق جبین و زحمت بدستش آوردم. خدا رو شاکرم که از دبیرستان به اینور فکر و اندیشه خودم بوده که کارم رو راه انداخته و هیچ وقت تن به هیچ ذلتی نخواهم داد.

حالم از این لاشخور های دانشگاه به هم میخوره، این ابله ها قراره یه زمانی مهندس این مملکت بشن! وای خدا حتی فکرشم عذاب آوره. من اگه رئیس  یه شرکت باشم و بخوام استخدام کنم این جور آدمها رو واسه آبدارچی هم قبول نمیکنم، حالا میخواد از دانشگاه هاروارد اومده باشه میخواد از دانشگاه علی آباد کتول!

عرض کنم راجع به کاری که قرار بود با استاد مکانیک و استاد خودم انجام بدم، متوجه شدم که در  دانشگاه چه امکاناتی بوده و من نمی دونستم! استادم گفت برو سراغ یکی از استادای فیزیک که در واقع فوتونیک کاره. در واقع این استاد شرکت داره و آزمایشگاه هم داره که امروز رفتم دیدم. کارشون نسبتا هایتک بود. خوشمان آمد.

دیروز که رفته بودم استاد فیزیک را ببینم یکی از بچه های فیزیک مرا دید. گفت شما برقیا که اینقدر ادعا دارید اینجا چیکار میکنید؟ شروع کرد این چرت و پرت ها را گفتن. بعدم گفت چون شما خیلی ادعا دارید استادای ما تو درسای سرویسی سخت میگیرن که حالتون  جا بیاد! من اصلا کُپ کرده بودم. چی میگه این؟

من نمیدونم چرا علوم پایه ای ها اینقدر بد بین هستن. به شخصه خودمو نمیگیرم مگر اینکه کسی بخواد توانایی ها و رشتم رو زیر سوال ببره. نمیدونم این علوم پایه های ها چرا همیشه فکر میکنن ما اونا رو آدم حساب نمیکنیم.

بابا به همین برکت همه رشته ها خوبه، کشور به همه رشته ها نیاز داره

هیچ رشته ای هم الکی نیست

من برقی به فوتونیک نیاز دارم

شیمی به فیزیک نیاز داره

مکانیک به برق نیاز داره

و

چرا همه میخوایم دهن همو صاف کنیم؟!



-        امروز چهارشنبه 12 دسامبر 2018 رفتم اتاق یکی از اساتید مکانیک تا از او راجع به شرکت های دانش بنیان سوالاتی بپرسم. وی خود دارای شرکتی است. او بسیار مهربان است و اعتقاد دارد که در دانشگاه است تا دانشجو ها را خوشحال کند( تفاوت نگرش با اساتید برق را ببینید: استاد برق: اینکه شما درس میخوانید یا نه به من ربطی ندارد، من اینجا درس میدهم  و سر برج حقوقم را میگیرم!!)

او راجع به قوانین مالیات بسیار هشدار داد و گفت که خودش هم میخواهد شرکتش را ببندد. او گفت که اگر بخواهیم میتوانیم قوانین مالیات را دور بزنیم اما من و تو اهل این کارها نیستیم!! و اینکه او گفت که بعد از هفت هشت سال که تازه مالیات به شما تعلق می گیرد  میتوانی سهامت را بفروشی. بعد بحث باز تر شد و پیرامون اپلای با وی صحبت کردم. گفتم که میخواهم تجربه کاری کسب کنم تا فاند RA بگیرم. گفت RAخیلی سخت اس، چرا  TA نمیشوی؟

گفتم اساتید ما با دانشجوی کارشناسی مقاله کار نمی کنند. بعد کمی راجع به تفاوت ها بحث کردیم و در نهایت گفت: من دانشجو داشته ام که با معدل 14 ارشد فرستادمش امریکا! اما 3 تا مقاله ISI داشت و 2 تا کنفرانسی. و بعد از کمی  عجز و لابه اینجانب (مجبور بودم، میفهمید مجبوووور) گفت اگر بتوانی در تحلیل یک قطعه مکانیکی کمکم کنی با هم مقاله خواهیم نوشت! خلاصه من هم کمی از کاربرد های پردازش سیگنال برایش توضیح دادم و حسابی مخش را زدم. خودش هم کیف کرده بود.

قرار شد که من پی قضیه را بگیرم. بعد هم خداحافظی کردم و بیرون آمدم. سریع رفتم اتاق استاد DSP مان و از او سوال کردم. او هم راهنماییم کرد و فقط مانده  research  پیرامون موضوع مورد نظر. تحقیقاتم را کامل کنم و بروم پیش استاد مکانیک. باشد که مقبول افتد و استارت مقاله را بزنیم. البته کار کار فوق العاده سختی است. خدا به داد برسد.

-         رفتم پیش رئیس گروه مخابرات و دو تن از مهندسان خوب ازمایشگاه الکترونیک. پیرامون پروژه ای که مربوط به شرکت خودمان است با آنها صحبت کردم. کلیت کار تولید پالس مربعی با فرکانس 100 مگاهرتز و کنترل آن است و ادامه ماجرا که از حوصله خارج است. تقریبا کل امروز را بین دانشکده های مختلف و آزمایشگاه های گوناگون جابجا میشدم. خیلی خسته شدم. کار آسانی نیست و نیاز به تحقیق بیشتری دارد.

رئیس گروه مخابرات هم کلی کیف کرده بود. شنیدستم که ترم بعد هم میخواهد میدان ارائه بدهد. آی حال میدهد اگر من این درس را یکبار دیگر بخوانم و حل تمرینش بشوم ( خنده ی ژد و ملیح و به همین خیال باش!)

 

من حیث المجموع الان مقاله را دارم + پروژه شرکت + زبان + درس های این ترم

سرم شلوغ شد!

حال چه بباید کرد؟

یکشنبه امتحان آنتن دارم و هنوز هم هیچ نخوانده ام! خدا کند بتوانم نمره ی خوبی بگیرم و الا به فنا میروم.

حالم الان خوب است، این مشاوره و اینها بی تاثیر نبود. خدا را شکر الان حس بدی ندارم.

 

-        امروز پنج شنبه 12 دسامبر است. ساعت 16:28 دقیقه عصر است. اینجا خوابگاه دانشجویی پسران.

من آقای کم حرف هستم. دانشجوی مهندسی برق، ترم هفتم. من امروز جزوه ی آنتن را تماما میخوانم و یاد میگیرم. من امروز بخشی از تکالیف زبانم را انجام میدهم. من امشب بازدهی 100 درصد خواهم داشت. من چقدر خوشحالم، همه چیز آرومه. من انرژی منفی ندارم. من میتوانم بهترین نمره را کسب کنم. من از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسم. من خودم هستم و از هیچ کس تقلید نمیکنم. من منتظر دیگران نیستم. من خودم را نجات میدهم. من از خودم اسطوره میسازم. من ارتشی تک نفره تشکیل میدهم و پیروز میشوم. هر کسی که پایه است، بسم الله . مشکلات و درد موقتی است اما پیروزی عمری باقی می ماند. اگر الله کند یاری چه بنز باشد چه این گاری، چه معدل 19 باشد چه این مشروطی، چه خرخون باشد چه این کم حرف.

 




دقیقا همین امروز که مریض بودم و میخواستم بیام دانشگاه، دیر شده بود. پدرم هم مدام روی اعصابم میرفت. تاکسی نبود. توقع نداشتم که پدرم مرا برساند، اما امشب فهمیدم که آدم به پدرش هم نمیتواند تکیه کند. یک کلمه از دهانش در نیامد که تو را میرسانم. واقعا من تو این روزگار هیچ کس را ندارم. همیشه فکر میکردم که ننه و بابام رو دارم؛ اما الان واقعا اگر بتوانم به خارج از کشور می روم چون به این نتیجه رسیده ام که هر دگی و آینده شخصی خودش را دارد. هر کس حق دارد دنبال آینده خودش برود. این مسخره بازی های خانوادگی را هم باید پشم خود بپنداریم. اصلا من دلم نمیخواهد حتی ازدواج کنم.

امتحانم را هم هیچ نخوانده ام. قصد خواندن را هم ندارم. اصلا حوصله هیچ کاری را ندارم. سگ تو این حس و حال!

حالا این شرکت دانش بنیان ما هم شده قوز بالای قوز! بچه ها مستندات را برایم ارسال کردند و گویا اینجانب بازرس علی البدل هستم!! دیگر مسئولیتی ست که داده اند، البته خیلی هم مهم نیست، مهم کارآمدی هر فرد داخل شرکت است. ترجیح میدهم فردی کارآزموده باشم. سرمایه اولیه هم قرار شده است 10 میلیون باشد؛ نفری 2 تومن.

ظاهرا وام و اینها هم میدهند.

این میان خواهرم اما همیشه مشوق من بوده است. دلم برایش تنگ شده است. رفیق تنهایی های من خواهرم بوده است. البته دو نفر دیگر هم هستند که الحق و الانصاف برایم مرام و معرفت زیادی خرج کرده اند. یکی هم اتاقی مذهبی و دیگری  THE ROCK !!! نمیدانم چرا این اسم را روی او گذاشتم اما هر وقت او را میبینم یاد راک معروف می افتم. وی همان رفیقم هست که  قبلا گفته بودم میخواهد در نظام استخدام شود و شد. وی از 14-15 سالگی با من رفیق است و روزهای سخت زیادی را به کمک هم گذراندیم. چه روزهایی بود.






عرض شود که میخواستم این هفته دانشگاه بمانم اما مریض شدم و ترجیح بر آن شد که به خانه رجعت کنم. طی 7-8 روز آتی هم 3  میانترم ناقابل دارم. حال خودتان حساب کنید که در چه شرایطی قرار دارم!

چند وقت پیش رفتم آکادمی زبان و هم حساب را تسویه کردم و هم هفته ای یک جلسه آموزش را  ok کردم. فعلا قرار شده است که یکشنبه ها ساعت 10 -12  باشد. قرار است  روی Listening  کار کنیم. کتاب Tactics را هم خریدم.

دقیقا همان روزی که میخواستم بروم اکادمی باید چند کار دیگر هم انجام می دادم مثلا گرفتن گواهی عدم سوء پیشینه برای شرکت و رفتن به سلمونی و کتابفروشی و . . خب همان کله صبح که راه افتادم باید کارت اتوبوسم را شارژ می نمودم. حواسم نبود و کلم خورد توی کولر پشت دکه اتوبوس! دقیقا بین دو تا ابرو هام! اگه عینکم نبود قشنگ پکیده بود. کمی خون آمد. بعد رفتم کار هایم را انجام بدهم کارت هایم را گم کردم. از دو روز قبلش فلشم را هم گم کرده بودم. هوا هم سرد بود. خلاصه همین جور اتفاقات بد پشت سر هم افتاد. تا ساعت 5 عصر الکی الکی تو سطح شهر می تابیدم. اصلا نمیدانستم کجا باید بنشینم. خلاصه تا کارت ها را یافتم سریع اسنپ گرفتم و به خوابگاه بازگشتم. وقتی هم که به خوابگاه آمدم پول نقدی که داشتم را گم کردم! دیگر واقعا داشتم روانی میشدم. عجب روز نحسی بود.

از آنجایی که من هیچ کاری را بدون حکمت نمیدانم، بگذارید حکمت این پیش آمد ها را هم برایتان بگویم؛ خالی از لطف نیست.

من در محک عضوم و قرار است ماهی 1000 تومان برایشان واریز کنم. چند وقت بود که SMS میدادند اما مدام پشت گوش می انداختم. هی میگفتم امروز، فردا. خلاصه خدا هم اینجوری  هشدار داد که ای کم حرف به هوش باش به قولی که داده ای وفادار باشی. بعدا 5000 تومان به حساب شان واریز کردم و قال قضیه را کندم.

عرض کنم که پریشب هم جشنی رفتیم و با هم اتاقی ها شبی خوش داشتیم، جای شما خالی.

در مورد اپلای هم کمی دو به شک شده ام. شرکت را چه کنم؟ ننه و بابام چه میگویند؟ آن 10-15 میلیون هزینه آزاد سازی مدرک کذایی کارشناسی را کجای دلم بگذارم؟

عجب روزگاری شده خدا وکیلی.

این زندگی عجیب بالا و پایین داره

خوش باشید دوستان



دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، این مشاور خوابگاه هم مدام حرکات رلکسیشن پیشنهاد میکند. اصلا حوصله ش را ندارم. حوصله هیچ کاری را ندارم. نمیدانم چرا اینجور شده ام.
دیشب گفته شد که یکی از بچه ها پذیرش از امریکا گرفته است؛ حالم بدجور گرفته شد. یعنی من اینقدر بی عرضه و بدبختم که توانایی هضم این گونه خبر ها را هم ندارم. حالم خوش نیست، ولی یک چیز را میدانم و آن این است که اگر خوب بجنگم شاید من هم موفق بشوم. اما قبل از این که بجنگم باید خودم را پیدا کنم. خودم را هضم کنم. خودم را قبول کنم. خودم را به خودم بشناسانم.
احساس میکنم این صحبت کردن با مشاور خوابگاه به من کمکی نمیکند. من مشکلم اساسی تر از این حرف هاست. در واقع دو حالت دارد: یا مشکلم خیلی پیش پا افتاده است و من الکی دارم بزرگش میکنم، یا مشکل ریشه ای تر از این چیزهاست.
لعنت به هر دو حالت.
دیگر واقعا کم آورده ام، واقعا کم آورده ام، واقعا دیگر نمیتوانم اینگونه دست و پا شکسته ادامه بدهم. یا رومی رومی یا زنگی زنگی. خدایا بیا و جان مرا بستان تا لااقل زیر مشتی خاک در آرامش باشم. در این دنیای بی وفا هر چه امیدوارتر جلو رفتم بدتر به عقب هل داده شدم.
البته این چرندیاتی که من مینویسم ظاهرا فقط خودم میخوانم، مگس هم در این قبرستان مجازی پر نمیزند.
این حال و روز من بخشی اش به خودم باز میگردد اما قسمتی هم به دیگران مربوط است؛ خدا کسانی را که آرامش را از من گرفتند، به هر شکلی و در هر صورتی، از همین الان تا ابدالدهر لعنت کند و چنان عذابی بر ایشان نازل کند که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند.
همین


الان 3-4 روز است که تنها هستم. همه بچه ها رفته اند. خوب بود نسبتا، اما همین الان یهویی حالم یکجوری شد. نمیدانم چرا اما گاه گاهی به سراغم می آید؛ به شیوه های مختلف! گاهی میگوید برخیز، رو و سیگاری بکش!! گاهی میگوید رو و در فضای مجازی غرق شو! گاهی میگوید تنها از دانشگاه برون شو و در شهر قدم بزن!

شنبه رفتم یک بسته سیگار خریدم و دو نخ از آن را کشیدم! نخ اول خیلی خوب نبود و کمی گلویم را سوزاند، نخ دوم اما واقعا چسبید! احساس کردم که واقعا دارم معتاد میشوم. با اینکه آن را در پلاستیکی ضخیم قرار داده بودم و زیر تختم قایمش کرده بودم اما باز هم بوی توتون آن کل تختم را گرفته بود. حقیقتش خودم هم خوشم نیامد. فلذا بسته سیگار را انداختم در سطل زباله و قال قضیه را کندم. نفس خبیثم مدام مرا وسوسه میکرد که مبادا این کار را بکنی، پول بابتش داده ای، تو را آرام می کند و کلی چرت و پرت دیگر.

این هم از داستان smoking ما.

عرض کنم که شرکت هم کم کم دارد ثبت میشود و دنبال اسم هستیم.

زبان هم که کلا خوابیده است، استاد جدید قِر آمد؛ این هفته میروم تسویه حساب میکنم و یا علی. والا به خدا قحطی که نیامده.

این هفته هم احتمالا هم اتاقی مذهبی بیاید یونی ما فلذا من این هفته را هم باید دانشگاه بمانم.

عرض کنم که این هفته مینترم هم دارم، واااااای بر شب امتحانی ها!

شاید برای شما سوال باشد که چرا که چرا اینقدر لفظ قلم  و رسمی می نویسم، عرض کنم که چون احتمالا بعدا بخواهم مجموعه یادداشت های خودم را منتشر کنم بالاجبار اینگونه مینویسم و دلیل دیگری ندارد.

دوستان من از تمام شبکه های اجتماعی و کل دنیا به این بلاگ پناه آورده ام، اگر واقعا کسی نوشته هایم را میخواند یک نظری بدهد، مرا اینجا تنها رها نکنید، من از تنهایی میپوسم.

آیا کسی هست؟!


[Ehaam]

بی تو عذابیست خنده هایی که به روی صورتم همچون نقابیست
کار من عشق است و کار چشم تو خانه خرابیست
چشمانت آرزوست از سر نمیپرد تو را ز خاطرم کسی نمیبرد
به خاک و خون کشیده ای مرا زمن بریده ای مرو
به دل نشسته ای چه کردی با دلم
به گل نشسته ای میان ساحلم


درود

اینجانب همچنان به اپلای فکر میکنم. دوش به خانه پدربزرگم رفتیم. همسایه وی لندن نشین است و گاه گاهی به دیار خویش عزیمت میکند. گپی کوتاه با وی داشتیم. هوا سرد بود و آتشی بس ناجوانمردانه گرم، ما را در کوچه باغی خشک و بی روح کنار هم گرد آورده بود. وی در مورد آموزش در انگلستان صحبت میکرد. پیرامون  primary school , secondary school , college و university توضیح داد. میگفت پسرش در رشته history دانشگاه Cambridge پذیرفته شده است. همان جا بود که پشم هایم ریخت :)

واقعا نظام آموزشی سالم و عالی دارند. وی ادامه داد: در انگلستان همه باید تا کالج درس بخوانند و از آن به بعد ادامه ی تحصیل اختیاری است. هرگونه فعالیت اجتماعی برای دانش آموزان و دانشجویان رزومه حساب میشود! وی همچنین افزود: کسانی که ادامه نمیدهند معمولا در  office ها مشغول به کار میشوند و dogsbody میزنند! داگز بادی همان سگ دو خودمان است! مثلا پرونده جابجا میکنند یا منشی میشوند یا حسابدار میشوند و پس از چند سال سابقه ترفیع رتبه میگیرند.

من همچنان به رنگ های زیبای آتش می نگریستم. باد سردی در کوچه باغ میپیچید. ترکیب صدای سگ همسایه ها با زوزه ی باد لرزه ی خاصی بر بدنم انداخته بود. شعله ای دیده نمیشد. آتش تمام شده بود. فقط زغال های گداخته دیده میشد. دیگر ایستادن برایم جذابیتی نداشت. بدرود گفتم و به خانه مادربزرگ وارد شدم. خانه ای که به دلیل فوت نا به هنگام دایی ام تا مدت ها مشکی پوش است. حتی دیگر گل یاس هم در خانه نیست. آنها هم خشک شدند و از بین رفتند. گل مخمل هم نیست. دیری نمیپاید که دیگر میوه هم نخواهد داشت.


زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند


با استاد مکانیک در مورد پروژه به توافق رسیدیم.

استاد خودم در مورد یک پروژه دیگر با من صحبت کرد و خواست برایش data set بدست بیاورم.


[Enrique Iglesias]

Escaping nights without you with shadows on the wall
My mind is running wild trying hard not to fall
You tell me that you love me but say I'm just a friend
My heart is broken up into pieces
Cause I know I'll never free my soul
It's trapped in between true love and being alone
When my eyes are closed the greatest story told
I woke and my dreams are shattered here on the floor


آقا این پروژه ای که ما گرفتیم خیلی گردن کلفت تر از این حرف هاست.

فی الواقع به قول دوستان داریم به فنای سگ میرویم!

با research هایی که من داشته ام متوجه گردیدم که این موضوع بعضا تز کارشناسی ارشد افرادی در دانشگاه Arizona و South Carolina بوده است!

پشم هایم، اثر بزرگ علوی!

بله! درست شنیدید، این قصه سر دراز دارد

من باید نهایت تلاشم را بکنم تا بتوانم یک پیاده سازی ساده داشته باشم

و فعلا به مقاله فکر نکنم

بین خودمان باشد اما واقعا وقتی دیدم تز مستر بوده ترسیدم! ترس از اینکه از عهده کار بر نیایم و شرمنده استاد شوم و هزار فکر دری وری دیگر.

حال که تا اینجا آمده ایم باید ادامه راه را هم برویم، جا زدن جایز نیست!

شبتون پر ستاره عزیزان

درود



یک لحظه دنیا روی سرم  خراب شد. همه به او نگاه میکردند. خودش هم نمیدانست چرا این دکمه را فشار داده است. مهندس کارخانه و استاد رنگشان عین گچ شده بود. من دست به سینه و به دیوار تکیه داده بودم. بدترین کلید ممکن را زده بود، کلید emergency ! مهندس این طرف و آن طرف میپرید و اضطراب عجیبی داشت. گفته میشد این خط 12 سال بدون توقف کار میکرده است. همه به ما دو نفر زل زده بودند و زیر لب می گفتند این دو مخابراتی این جا چکار دارند، اصلا همه چیز تقصیر اینهاست و کلی دری وری دیگر.

دیشب به من گفت فردا بازدید از کارخانه ای در نزدیکی دانشگاه است. استاد رشته کنترل قرار بود دانشجو هایش را ببرد برای بازدید. صبح قرار بود به یکی از بچه ها آردوینو یاد بدهم. یک ساعتی با وی تمرین کردیم. بعد هم جمع جا ماندیم و اسنپ گرفتیم و به کارخانه رفتیم. همان صبح هم شر دور سر ما میگشت. اسنپ هم غیر عادی رانندگی میکرد. با سلام و صلوات رسیدیم کارخانه. بعضی بچه ها ما را میشناختند و برخی هم نه. استاد هم نه. آنهایی که ما را میشناختند گرم گرفتند دم محبت شان هم گرم! بقیه اما کمی ما را عجیب نگاه میکردند. استاد چیزی نگفت؛ کلا انسان خوب و موجه ای است.

بازدید را شروع کردیم و همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه دوستم کلید را زد و کل خط خوابید! نمیدانیم چرا اما میگوید فکر کردم اگر این کلید را بزنم پنجره باز شده و هوا کمی عوض میشود. اشتباه اشتباه اشتباه. مهندس میگفت شب سفارش داریم. 6 ساعت هم طول میکشد تا خط راه بیفتد. خلاصه فکر کنم عقب افتادند و ضرر قابل ملاحظه ای هم متحمل شدند.

سر به هواست. کاری نمیشد کرد. دانشجو های 95 هم بد نگاه میکردند. گویی منتظر بودند ما را در تباهی ببینند. خیلی دلشان میخواست ما را مسخره کنند. مدام هم به مخابرات متلک میگفتند و به خودشان میبالیدند که کنترل هستند و احساس عاقبت به خیری عجیبی داشتند. بعضی هایشان هم هوچی گری میکردند و میخواستند در تمام دانشگاه خبر را پخش کنند. تنگ نظری عجیبی داشتند. استاد اما لبخند میزد و به دوستم دلگرمی میداد. بعد هم برگشتیم دانشگاه و به سمت سلف رفتیم.

من سه ماه در نیروگاه کارورز بودم و با وجود آنکه ترم 2 بودم حتی داخل ژنراتور هم رفتم و از نزدیک جاروبک ها و اتصالات آن را دیدم و عکس گرفتم. هیچ مشکلی هم ایجاد نشد. کل رله ها و تجهیزات حفاظتی را از بر شده بودم. تمام سوراخ سنبه های آن را زیر و رو کرده بودم. دلم میخواست به آن چند نفر دانشجوی بی معنی بگویم آخه پشمک اون موقع که تو داشتی دین و زندگی و عربی میخوندی واسه کنکورت، من نیروگاه یاد میگرفتم. چون مهندس قبلا شاگرد بابام بود خیلی خوب بهم یاد میداد و واقعا وقت میگذاشت؛ دم او هم گرم که واقعا ته مرام و معرفت بود.

نمیدانم چرا اما هر  وقت یادم می افتد آنقدر میخندم تا دل درد بگیرم!


نوشته شده در جمعه 15 مارس2019 :

حالم گرفته، هی فکر میکنم هی فکر میکنم .

هیچ انگیزه ای ندارم، نمیدانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. کم نیاورده ام اما خوب هم پیش نمیروم. گاهی میروم وبلاگ کسانی که فی الحال در آن سوی آب تحصیل یا زندگی میکنند و نوشته هایشان را میخوانم. هزار فکر به کله ام میزند:

تو که مثل آنها در شریف نیستی، تو که مثل آنها معدل بالایی نداری، تو که زبان قوی نداری، تو که مقاله نداری، تو که پول نداری، تو که حال و روز خوشی هم نداری، تو که آدم efficient هم نیستی، تو که . .

واااای بر این زندگی، چقدر فکر های دری وری به ذهن آدم سرایت میکند. زندگی لنتی تر از این دبده بودید؟!

نمیدانم چه غلطی هم بکنم. استاد زبان گفت بیا تا باهم صحبت کنیم. این هفته میروم سراغش تا بلکه اوضاع زبان را کمی سامان بدهیم. ایضا باید دنبال کار های شرکت هم برویم. ایضا باید پیرایش شب عید هم بروم. ایضا باید تعدادی از وسایل و لباس هایم را هم از خوابگاه بیاورم منزل.


نوشته شده در تاریخ انتشار پست:

شنبه با ماشین رفتم سمت دانشگاه.
قرار بود یکی از دوستانم که رزومه کاری خوبی دارد و از نظر درسی هم خوب است و همچنین باهم صمیمی هستیم را ببینم و در مورد کار صحبت کنیم. هم اتاقی مذهبی هم بود. فی الواقع میخواستم آنها را هم به هم معرفی کنم. اصلا بیایید برای او یک اسم انتخاب کنیم. امممممممم به نظرم شادی خوبه. نه شادی که اسم خانم هست. اصلا همین خوبه. والا کی به کیه. خلاصه شادی ما را برد در یک اتاق در کارگاه و آنجا مشغول به صحبت شدیم. این که شادی کنار تیم ما باشد برایم ارزشمند بود؛ چرا که هم رفیق بود و هم بسیار کارآزموده.
در مورد همه چیز صحبت کردیم. قرار شد هم اتاقی مذهبی برایش یک پروژه PLC هماهنگ کند. شادی کنترلی است. همه چیز خوب پیش رفت و هر دو از آشنایی با هم خوشحال و خرسند بودند. یک جا هم اتاقی مذهبی گفت: آقای کم حرف مانند کانال هستند! خوب انتقال میدهند ! بعد دید خیلی خوب نگفت یکمی تامل کرد و مجدد نطقید: برای انتقال خوب مطلوب موج هم باید موج خوب باشد هم موجبر ! الان آقا شادی موج خوب هستند و کم حرف هم موجبر خوب! ولی واقعا یاد کانال کولر افتادم.
خلاصه با شادی خداحافظی کردیم و رفتیم. ناهار را در خوابگاه خوردیم و بعد هم اتاقی مذهبی دنبال کارهای اداری رفت و چند باری هم دوستان کارشناسی اش را در دانشگاه دید که کلی با هم صحبت کردند. بعد ماشین را آتیش کردیم و به همراه گل گلاب و هم اتاقی مذهبی رفتیم  سمت اتاقی که از طرف دانشگاه به شرکت ما داده شده است. در راه هم اتاقی مذهبی بلیتش را عوض کرد تا فردا هم بتواند کارهایش را انجام بدهد و بعد به سمت خانه و کاشانه رخت بر بندد!
اتاق خوبی است. تا 3-4 سال آنجا هستیم. شرکت های دیگری هم آنجا هستند. همه سن بالا میزنند. امکانات خوبی هم آنجا است. آشپزخانه و آب جوش و حمام و اسکاج و ریکا و کلی چیز میز دیگه. سر خیابان هم یک سنگکی است که نان داغ دارد! نان داغ گفتم یاد آن قول معروف دوست و هم اتاقی اسبق افتادم که گفته بود: نیازی به خرید نیست نان داغ بخریم با آب بخوریم و سیر شویم!!! و بچه ها هم کلی مسخره بازی سرش در آوردند و میگفتند: نون دداغ بخریم با آب جوب بغوریم زیر شیم!!! عجب دهانی از این بشر صاف شد بابت یه جمله.
یک سوپری هم این سوی خیابان است. خلاصه جای خوبی است. عرض کنم که شب شد و باید به خوابگاه باز میگشتیم . گل گلاب رفت سمت خانه شان و من و دوستم هم روانه شدیم. دوستم را خوابگاه رساندم و خودم رفتم آرایشگاه پشت دانشگاه. او هم پسر خوبی است و در این گرانی 10 تومن بیش نمیگیرد! البته چون مغازه وقف مسجد است و اجاره زیادی نمیدهد اینگونه قیمت گذاری کرده است. خلاصه موها را صفایی دادیم و رفتیم خوابگاه.
شب هم رفتیم پیش یکی از دوستان دوره دکتری که رفیق من و هم اتاقی مذهبی است. او هم از معدود افرادی بود که 25 اسفند در دانشگاه مانده بود. خیلی  باهم رفیق هستیم. شب را آن دو در اتاق دکتر خوابیدند و من هم به کنج عزلت خویش بازگشتم مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. افراد خیلی کمی در خوابگاه ها مانده بودند. خیلی خلوت بود. خوابیدم به امید فردایی روشن.
فردا هم  رفتیم سمت همان شرکت تازه بنیان. نان داغ خریدیم و صبحانه خوردیم. ناهار هم با گل گلاب تخم مرغ زدیم. چای هم که خدا برکتش بدهد تند و تند میزدیم به سلامتی همه با معرفتای دنیا. اصلا جایی که چای باشه همه چیز هست. هوای آن روز هم بارانی بود. کمی اتاقک را مرتب کردیم و صحبت کردیم. هوا سرد شده بود و مجبور به روشن کردن بخاری شدیم. خیلی حس خوبی بود. ساعت 7 هم اتاقی مذهبی بلیت داشت. وی را به ترمینال رسانده و سر الاغ را به سمت خانه کج کردم. مادرم هم مدام زنگ میزد که ای پسر چرا زود تر راه نیفتادی؟ مگر نمیبینی جاده ها شلوغ است و هوا خراب. اُف بر تو ای پسر!
ننه و بابا همچنان میگویند خااارج؟؟؟؟؟ نع!
ولی یک چیز را میدانم و آن این که اگر ارشد صنعتی شریف قبول شوم احتمال رفتن بسیار بسیار بالا میرود.
ارشد شریف هم کار آسانی نیست اما اگر میسر شود راه رفتن بسی هموار میشود. درصد های خوبی مورد نیاز است. نمیدانم از عهده اش بر می آیم یا نه . کار های شرکت هم هست، آیا میشود که هم به آنها برسم  و هم کنکور بخوانم؟! تازه یک چیز دیگر هم هست. خواندن دروسی که در کنکور نمی آید! روی آنها هم وسواس دارم.
ای خدا یعنی چه میشود؟
چه آینده ای در انتظار کم حرف هست؟
وی موفق میشود؟
بالاخره او میتواند به امریکا رفته و تحصیل کند؟
آیا در میانه راه ازدواج میکند و قید خارج را میزند؟
آیا او ازدواج را divert کرده و single به گور میشود؟

با ما همراه باشید.
# کلید اسرار


[Shadmehr]
به قدری بی هوا امروز هوای حالمو داری
به جز عاشق شدن راهی
جلوی پام نمیذاری
غروره توو نگاهِ تو
یه کوه امید بهم میده
کسی میفهمه چی میگم
که لبخند تورو دیده


هی میام بنویسم، مرکز مدیریت باز میکنم، دستم به نوشتن نمیره ، باز میبندمش

ای اعصابم به هم میریزه

همش بحثه این و اونه

نمیتونم تمرکز کنم

 خونمون هم که هیچی، قربون کاروانسرا

البته اینکه ما تو خونه خودمون زندگی نمیکنیم هم بی تاثیر نیست!

قبلا هم عرض کرده بودم، کلاااااااا درگیر آرامشم!

من هنوز هم گاه گاهی به ازدواج فکر میکنم. اما نه فی نفسه فعل ازدواج؛ بلکه به تقابل آن با زندگی در خارج بیشتر فکر میکنم. معمای عجیبی است. نمیدانم چطور میشود آن را حل کرد.

آدمیزاد عمری نمیکند که بخواهد با یک اشتباه همه را به فنا بدهد. خلاصه کلاف سر در گمی شده است.

ولی میخواهم زبان را با جدیت دنبال کنم. هم English و هم  Deutsch را. میخواهم با جدیت تمام زبان یاد بگیرم.

میخواهم پروژه ساخت Dimmer را تمام کنم

میخواهم FPGA و AVR یاد بگیرم

میخواهم پروژه fault detection را جلو ببرم

میخواهم در پروژه drowsiness detection به استادم کمک کنم

میخواهم ورزش کنم، قبل عید یک رزمی آبی رنگ با مارک adidas هم خریدم( از همه ی Fighter شدن فقط لباسش را دارم!)

میخواهم با سواد باشم

میخواهم در شرکت پروژه های خفن انجام بدهم

میخواهم از هیچ پیش آمدی نترسم

میخواهم از وقتم به خوبی استفاده کنم و یک مهندس Efficient باشم

میخواهم موفق باشم


قانون سوم Newton را فراموش نمیکنم: برای آنکه چیزی بدست بیاوری، باید چیز دیگری را از دست بدهی»

پا نوشت:

اصلا حواستان بود که عید را تبریک نگفتم؟ هیچ صحبتی هم راجع به تعطیلات نکردم !!!

عیدتون مبارک عسیسان :)

صد سال به این سال ها ، ایشالله سال پر برکت و خوبی داشته باشیم

راستی چون امسال رو با سرماخوردگی آغاز کردم اینجور شدهااااا

دوراز جون شما حسابی حالم گرفته شد




بله عرض مینُمودم، شیخ ما امروز بد جور depressed شده بودندی

فلذا به گنجینه فیلم خود مراجعه نُموده و فیلمکی را از آن بیرون آوردیم

Troy نام این فیلم است

محصول سال 2004 امریکا

حدودا 200 دقیقه هیجان، خشونت و عشق!

فیلم قشنگی هست. من فیلم بین نیستم و میتوانم تعداد فیلم هایی که دیده ام را با انگشتان دستم شمارش کنم. این فیلم را قبلا به طور اتفاقی دانلود کرده بودم، اما اولین بار بود که می دیدمش.

دوست دارم آشیل باشم: قوی، شجاع، مطمئن؛ در عین حال میخواهم برای ارزش هایی بجنگم که در چارچوب انسانیت باشند.

بچه ها بیاید مثه آشیل باشیم.

بعد فیلم جو گیر شدم و بالاخره آبی بوکس را برداشتم و همراه پدرم به باشگاه رفتیم!

نبودید ببینید کم حرف چطور مشت و لگد میزد :) البته ضربات گدان را نمیتوانستم تحمل کنم و واقعا دهانم سرویس شد. شکمم نسبتا خوب است و کم نمیاورم. کمی هم وزنه زدم. تمرین خوبی بود. اما الان که نگاه میکنم ران پای سمت چپم کبود شده است! وا مصیبتا! یک جلسه رفتیم باشگاه به این روز افتادیم، اهم اینه که تو اوج خداحافظی کنم!

خلاصه بعد تمرین هم به منزل رجعت نمودندی و تازه ناهار خوردندی ! الان هم شام خوردندی !

اهان راستی این خواهر ما گیر داده که موهای سرت داره میریزه و باید بری دارو بخوری و فلان و بهمان. هی میگه کم حرف تو پس فردا بخوای بری خواستگاری هیچکس به تو دختر نمیده هاااااا. بنده خدا توقع داره بگم: وااای نه تو رو خدا من از همین الان میرم به موهام رسیدگی میکنم! منم که اصلا تو باغ نیستم. خلاصه به زور واسم قرص و محلول و شامپو اینا خریده. چقدم که من استفاده میکنم :) ولی خداوکیلی کپسول داده دونه ای 2600 تومن !!!! من این چیزا رو میبینم که پشمام میریزه وگرنه ریزش مو نداشتم مـــــن.



اصلا حرفم نمیاد

خیلی بهم فشار اومد، این چند روزه فقط امتحان دادم

نمایشگاه امسالم تنها رفتم

تنهای تنها؛ حتی یه عکسم نگرفتم

حرف واسه نوشتن دارم لیکن حال نوشتن رو نه

چند وقته خونه هم نرفتم

میخوام بگم خیلیا جوونی حال میکنن و دنیا پشمشونم نیست

پشیمون میشم عین سگ چند سال بعد، اگه بفهمم کارایی که میتونستم انجام بدم و ندادم همش درست بوده و باس انجامش میدادم

چه محدودیت های چرتی رو تجربه کردم

چقدر راه های سخت و پر پیچ و خم پیمودم تا به اینجا برسم، بقیه چقدر آسون رسیدن

دلم میخواهد تنها باشم

عین وحشیا باس زندگی کرد

عین وحشیا باس رفت درس خوند

عین وحشیا باس کار کرد 


دلم میخواد چیزای جدید تجربه کنم

دوستای جدید میخوام

محیط جدید

حرفای نو










چند وقت پیش  برای بازدید از کارخانه کامپوزیت همراه استاد مکانیکی که باهاش پروژه دارم به کارخانه رفتیم .بازدید خوبی بود و تونستم با ادوات مکانیکی به خوبی آشنا بشم. کامپوزیت هم چیز جالبی بود.

اردیبهشت ماه هم به نمایشگاه کتاب رفتم و تعدادی کتاب خریدم؛ کتاب های انگلیسی و آلمانی و تعدادی کتاب دانشگاهی تهیه کردم. امسال تنها بودم و هیچکس نبود که با هم عکس بندازیم :(


یکی از بچه‌های اتاق با دختری دوست شده است. بچه ها هم می خواهند از کار او سر در بیاورند. چند بار او را تعقیب کردند و متوجه شدند که آن دختر کیست. خلاصه تعقیب و گریز های جالبی اتفاق افتاد که موجبات خنده و شادی مردم را فراهم کرد. یک شب که داشت با او صحبت میکرد بچه ها صدای دختر در آوردند و GF بیچاره فکر کرد وی به او خیانت کرده است و سریع قطع کرد. دیگر هم جواب نداد. دوستمان هم کلی عصبانی شده بود. یک شب سرد تا 4 صبح با او صحبت میکرد تا آشتی کنند. فردایش هم عین سگ سرما خورد :)

کلا دهانش را سرویس کرده اند بچه ها !

تعقیب ها که دیگه آخر خنده بود.

آهان یک سری هم با هم رفته بودند بیرون( واااااااااای که دارم جر میخورم از خنده!) بعد یارو فروشنده سه بار رمز کارت دوست ما را اشتباه زده بود و کارت مسدود گردید! خلاصه نه تنها نتونسته بود برای خانومه چیزی بخره بلکه دست از پا دراز تر پول اسنپشم اون داده بود! وقتی برگشت اتاق اینقد بهش خندیدیم که نگو.

یه شبم رفته بودن بیرون طوفان خاکی اومد به فنای سگ رفتن :)

یه شب دیگه هم تیپ زده بود داشتیم میرفتیم سلف که بعدش ما رو بپیچونه، عهد همون موقع باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و به فنای عظمی رفت :)

بعضی از آخر هفته ها که در دانشگاه هستیم وغذا نمی‌دهد واقعاً معده ام از گرسنگی به زوزه کشیدن می‌افتد.

یک شب بچه ها داشتند ورق میزدند که یکهو و به ناگاه(واقعا نمیدانم دلیلش چه بود) یکی از بچه ها شلوار دیگری را کشید پایین! البته قصدش این بود که فقط کمی شلوارش بیاید پایین که به دلیل شل بودن کش لباس زیر دوستمان همه با هم آمد پایین !!!!! من هم پای لپتاپ بودم و مشرف به صحنه!

خلاصه خودتان تصور کنید بقیشو. اینقدر خندیدم که صدام گرفت.  نتیجه اخلاقی کش تمبان تان را محکم انتخاب کنید.

با یک مهندس جدید آشنا شدم. او حدود ۷۰ سال سن دارد و از اولین کسانی است که در مجتمع فنی تهران برق خوانده است. ریش های سفید و سیگار وینستون اش هم جالب بود. او واقعاً باسواد است. قرار شد تابستان به ما الکترونیک یاد بدهد. شبیه هوشنگ ابتهاج بود.


زبان انگلیسی را هم ادامه می دهم. الان در حال یادگیری مهارت Speaking هستم. این آخرین مهارت است، تامام شود دیگر میرویم برای TPO زدن.

 بچه ها میخواهند جشن فارغ التحصیلی بگیرند. باید بروم لباس بخرم. مد نظرم کفش مشکی شلوار فیلی و پیراهن سورمه ای با مارک طلایی است. وداع با دوستان سخت است. حتی با آنهایی که ازشان خوشم نمی آید. واقعا سال بعد برایم سخت است. امیدوارم افسرده نشوم. خدایا خودت کمک کن.

ولی کلا میگم خیلی رفیق بازی نکنید. خیلیم خشک نباشین. معتدل خوبه. دنبال شهرت هم نباشین تهش چیزی نیست. ملت بیشتر از اینکه به شما اهمیت بدن به مشکلات زندگی خودشون اهمیت میدن.

آهاااااااااااااااااااااااان راستی اینو نگفتم وای که چقدر ما به این دوستمون میخندیم.

همینی که دوست دختر پیدا کرده رو میگم. الان اوضاع طوری شده که دوستم زنگ نمیزنه اون ول کن نیست! شب و نصفه شب زنگ میزنه این بد بختو زا به راه میکنه. هر چی این دوستمون بی محلی میکنه اون پیله تر میشه :) نشستیم تو اتاق هی زنگش میزنه مجبوره بره دو ساعت حرف بزنه. شب امتحان دهنش سرویس کرده بود. یه بار از ما میپرسید نمیشه کاری کرد وقتی یه شماره خاص زنگ میزنه بگه گوشی خاموش است؟!!

کلا پا در هوام نمیدونم تهش چی میشه. یه دلم میگه برو وقت سفارت بگیر یه دلم میگه برو ارشد. یه دلم میگه بیخیال باو بشین همینجا زندگیتو بکن

دو تا هم کلاسیام هم رفتن وقت سفارت آلمان گرفتن، به من گفتن تو نگرفتی منم گفتم نع! عجب بساطی داریما!

خدایا چه کنیم

تو بگو

چرا رفتی چرا من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا

بیا و مرا دریاب ای عشق


چند وقت پیش  برای بازدید از کارخانه کامپوزیت همراه استاد مکانیکی که باهاش پروژه دارم به کارخانه رفتیم .بازدید خوبی بود و تونستم با ادوات مکانیکی به خوبی آشنا بشم. کامپوزیت هم چیز جالبی بود.

اردیبهشت ماه هم به نمایشگاه کتاب رفتم و تعدادی کتاب خریدم؛ کتاب های انگلیسی و آلمانی و تعدادی کتاب دانشگاهی تهیه کردم. امسال تنها بودم و هیچکس نبود که با هم عکس بندازیم :(


یکی از بچه‌های اتاق با دختری دوست شده است. بچه ها هم می خواهند از کار او سر در بیاورند. چند بار او را تعقیب کردند و متوجه شدند که آن دختر کیست. خلاصه تعقیب و گریز های جالبی اتفاق افتاد که موجبات خنده و شادی مردم را فراهم کرد. یک شب که داشت با او صحبت میکرد بچه ها صدای دختر در آوردند و GF بیچاره فکر کرد وی به او خیانت کرده است و سریع قطع کرد. دیگر هم جواب نداد. دوستمان هم کلی عصبانی شده بود. یک شب سرد تا 4 صبح با او صحبت میکرد تا آشتی کنند. فردایش هم عین سگ سرما خورد :)

کلا دهانش را سرویس کرده اند بچه ها !

تعقیب ها که دیگه آخر خنده بود.

آهان یک سری هم با هم رفته بودند بیرون( واااااااااای که دارم جر میخورم از خنده!) بعد یارو فروشنده سه بار رمز کارت دوست ما را اشتباه زده بود و کارت مسدود گردید! خلاصه نه تنها نتونسته بود برای خانومه چیزی بخره بلکه دست از پا دراز تر پول اسنپشم اون داده بود! وقتی برگشت اتاق اینقد بهش خندیدیم که نگو.

یه شبم رفته بودن بیرون طوفان خاکی اومد به فنای سگ رفتن :)

یه شب دیگه هم تیپ زده بود داشتیم میرفتیم سلف که بعدش ما رو بپیچونه، عهد همون موقع باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و به فنای عظمی رفت :)

بعضی از آخر هفته ها که در دانشگاه هستیم وغذا نمی‌دهد واقعاً معده ام از گرسنگی به زوزه کشیدن می‌افتد.

یک شب بچه ها داشتند ورق میزدند که یکهو و به ناگاه(واقعا نمیدانم دلیلش چه بود) یکی از بچه ها شلوار دیگری را کشید پایین! البته قصدش این بود که فقط کمی شلوارش بیاید پایین که به دلیل شل بودن کش لباس زیر دوستمان همه با هم آمد پایین !!!!! من هم پای لپتاپ بودم و مشرف به صحنه!

خلاصه خودتان تصور کنید بقیشو. اینقدر خندیدم که صدام گرفت.  نتیجه اخلاقی کش تمبان تان را محکم انتخاب کنید.

با یک مهندس جدید آشنا شدم. او حدود ۷۰ سال سن دارد و از اولین کسانی است که در مجتمع فنی تهران برق خوانده است. ریش های سفید و سیگار وینستون اش هم جالب بود. او واقعاً باسواد است. قرار شد تابستان به ما الکترونیک یاد بدهد. شبیه هوشنگ ابتهاج بود.


زبان انگلیسی را هم ادامه می دهم. الان در حال یادگیری مهارت Speaking هستم. این آخرین مهارت است، تامام شود دیگر میرویم برای TPO زدن.

 بچه ها میخواهند جشن فارغ التحصیلی بگیرند. باید بروم لباس بخرم. مد نظرم کفش مشکی شلوار توسی و پیراهن سورمه ای با مارک طلایی است. وداع با دوستان سخت است. حتی با آنهایی که ازشان خوشم نمی آید. واقعا سال بعد برایم سخت است. امیدوارم افسرده نشوم. خدایا خودت کمک کن.

ولی کلا میگم خیلی رفیق بازی نکنید. خیلیم خشک نباشین. معتدل خوبه. دنبال شهرت هم نباشین تهش چیزی نیست. ملت بیشتر از اینکه به شما اهمیت بدن به مشکلات زندگی خودشون اهمیت میدن.

آهاااااااااااااااااااااااان راستی اینو نگفتم وای که چقدر ما به این دوستمون میخندیم.

همینی که دوست دختر پیدا کرده رو میگم. الان اوضاع طوری شده که دوستم زنگ نمیزنه اون ول کن نیست! شب و نصفه شب زنگ میزنه این بد بختو زا به راه میکنه. هر چی این دوستمون بی محلی میکنه اون پیله تر میشه :) نشستیم تو اتاق هی زنگش میزنه مجبوره بره دو ساعت حرف بزنه. شب امتحان دهنش سرویس کرده بود. یه بار از ما میپرسید نمیشه کاری کرد وقتی یه شماره خاص زنگ میزنه بگه گوشی خاموش است؟!!

کلا پا در هوام نمیدونم تهش چی میشه. یه دلم میگه برو وقت سفارت بگیر یه دلم میگه برو ارشد. یه دلم میگه بیخیال باو بشین همینجا زندگیتو بکن

دو تا هم کلاسیام هم رفتن وقت سفارت آلمان گرفتن، به من گفتن تو نگرفتی منم گفتم نع! عجب بساطی داریما!

خدایا چه کنیم

تو بگو

چرا رفتی چرا من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا

بیا و مرا دریاب ای عشق


https://www.germanwithjenny.com/

خب دیگه جنسمون هم جور شد!
بله! این سایت و فیلم های خوب آن در یوتیوب به یادگیری آلمانی بسیار کمک میکند.
برای شروع همین فیلم ها پلاس سایت

https://www.duolingo.com کافی است.

آهنگ های آلمانی هم در اینترنت فت و فراوان است.
خوشبختانه زبان آلمانی شیوا و مصمم است و من به عنوان یک Beginner خیلی از حرف هایشان را متوجه میشوم.
البته من از نمایشگاه کتاب Studio d هم خریدم، ولی خب برای شروع زود است؛ یکم عادت کنم حتما شروع میکنم.
به نظرم برای استارت آلمانی همین ها کافیست و فعلا نیازی به کلاس نمیبینم، شاید تا آخر هم کلاس نروم!
دو روز پیش فیلم Allied رو دیدم، واقعا فیلم زیبایی بود. جاهایی که ماریان فرانسوی حرف میزد واقعا لذت میبردم. حقیقتا زبان فرانسه خیلی دل نشین هستش؛ حتی از المانی و ایتالیایی و اسپانیولی هم بهتره! عاشق فرانسه شدم از بس آواهای قشنگ دارن اینا!

Image result for allied


ما که افتادیم تو خط آلمانی، ولی شما اگه شرایطش رو دارید فرانسه یاد بگیرید.
توجه داریم که برای تقویت زبان به جای فیلم باید سریال دید! فیلم تفریح محسوب میشه.
مخلصیم

سام علیـــــــــــــــــک !

من آمدم. میخوام یکم بنویسم و سریع بروم بخوابم چون فردا صبح باید به دانشگاه بروم.

من شنا بلد نیستم و به همین دلیل کلاس شنای مقدماتی ثبت نام کردم. همان استخر دانشگاه هستیم و حدود 12 جلسه هم بیشتر نیست. لازم بود یاد بگیرم. الان هم خوب پیشرفت کرده ام و تا پایان حتما شناگر میشوم.

دنبال کارهای خوابگاه هستم. نمیدانم چرا امسال اینقدر گیر میدهند. از بس دولت کم پول شده خوابگاه هم به زور گیر می آید.

استادم گفت: تابستان با همین board ها تمرین کن و اول مهر جای من آزمایشگاه را دست بگیر، من هم قبول کردم. چون فرد قبلی سرش شلوغ شده و وقت ندارد این پیشنهاد برد برد بود؛ هم استاد یک نفر را پیدا میکند و هم من یک چیزی یاد میگیرم.

خلاصه الان برایم نامه زده که این دانشجو باید تابستان در ازمایشگاه باشد و . .

فقط مانده بروم هزینه خوابگاه را پرداخت کنم و اتاق وامانده را تحویل بگیرم.

وسایلم را پیش دوتا از بچه ها گذاشته ام تا تکلیفم که روشن شد پیش همان ها بمانم. بچه های خوبی هستند. هر دو مکانیک اند و از اتفاق آنها هم 9 ترمه هستند و قرار است با هم پدربزرگ های دانشگاه بشویم! کلا خیلی راضی هستم که قرار است با آنها هم اتاق شوم.

و اینکه هنوز کلاس زبان نرفته ام و استاد هم بدجور شاکی است، مطمئنم! این هفته باید بروم آکادمی ببینم باید چه کرد.

و اینکه گاهی واقعا به خود میگویم اصلا ارزشش را ندارد که بروم خارج از کشور! تنهایی، دوری، سختی.

مگر آدمی چقدر عمر میکند که بخواهد همان ته مانده اش را هم در دیار غربت بگذراند.

در واقع اینها حرف های مادرم است. نمیدانم، گیج شده ام. خرجش را بگو. وای وای وای 1700 دلار بلیط کانادا :(

چند شب پیش که مهمان بودم در خوابگاه با یک دانشجوی ارشد آشنا شدم که بد جور دپرس بود. میگفت کلی خرج کرده است و حالا که فول فاند از  دانشگاه بلونیا دارد، پولی برای رفتن ندارد و هم وقتش تلف شده و هم اعصابش به هم ریخته است.

دانشجوی دیگری هم از عراق آمده بود و میگفت دکتری حتما به اروپا میرود و یک ثانیه هم در ایران نمی ماند!

من هم پیش خودم گفتم اصلا اگر هم بخواهم بروم اینقدر پول ندارم که بلیط بگیرم و مدرک آزاد کنم و هزینه پست بدهم و هزار تا کوفت و زهر مار دیگر که لعنت بر ذات کثیف باعث و بانیش.

دلم میخواهد تا سال دیگه این موقع یک رتبه خوب ارشد بیاورم و دهان همه را ببندم تا اینقدر زر نزنند و روی مخ ما اسکی بروند. حالا چه خبره؟ اونا که 8 ترمه تمام کرده اند به کجا رسیده اند؟

از دست این مردم آدم میخواد سرش بکوبه به دیوار به خدا.

والا

عرض کنم که برنامه الان اینجوری است:

  • کلاس زبان( امید است تا آخر تابستان به پایان برسد)
  • زبان آلمانی(پراکنده و من باب تفریح!)
  • شرکت(مبهم است و معلوم نیست چقدر زمان میبرد، به طور پراکنده کار پیش می آید)
  • کلاس شنا( تا مرداد تمام میشود)
  • کلاس الکترونیک( تازه شروع میشود و تا سال آینده ادامه خواهد داشت)
  • آزمایشگاه( تا آخر تابستان ادامه دارد و یک ترم کنار استاد خواهم بود)
  • کنکور ارشد99 (احتیاج به سرمایه گذاری طولانی مدت!)
  • مقاله با استاد مکانیک (به تعویق افتاده و احتیاج به مطالعه بیشتر دارد، فکر میکنم تا پایان تابستان به جاهای خوبی برسد)
با این اوصاف میتوان گفت:
باید زبان را خوب بخوانم
آلمانی را رها نکنم تا مثل الان همه اش یادم برود
برای کنکور حتما کتاب سیگنالم را تمام کنم، پایان تابستان حتما باید تمام شود حتما حتما
مقاله هم بدجور فشار آورده امیدوارم بتوانم به جای خوبی برسم تا لااقل کور سوی امیدی باقی بماند
جمعه این هفته هم در شرکت جلسه داریم، ببینیم چه میشود
کلاس الکترونیک هم که هفته ای یکبار بیشتر نیست و امیدوارم به دانش طراحی مدارم کمک کند
شنا یاد بگیرم حتما استخر میروم :) قبلا از شنا خیلی بدم می آمد اما حالا دوستش دارم

امیدوارم همه چیز خوب پیش برود
به امید موفقیت


 

کار در آزمایشگاه را باید جدی دنبال کنم و پر واضح است که هرگونه تنبلی در این مهم موجب سر افکندگی و سلب اعتماد مابین اینجانب و اساتید خواهد شد.

پروژه های شرکت را هنوز شروع نکرده ام ولی باید هر چه سریع تر جمعش کنم. چون بچه ها منتظرند.

پروژه ای که قرار بود انجام بدهیم هم تکلیفش مشخص نیست. حوصله اش را هم ندارم.

کلاس زبان را ترک کرده ام و با زبان هم بیگانه شده ام که اصلا خوب نیست. پیش خودم گفتم زبان را ادامه بدهم به این امید که با همین اندک سواد فرصت کارآموزی در خارج پیدا شود. احتمالش واقعا کم است اما ارزشش را دارد. خدا را چه دیدی شاید گرفت. وقت میبرد. باید دنبال پوزیشن ها بگردم و تعداد زیادی هم ایمیل بزنم. خریدن امتحان تافل هم مصیبتی است بس خانمانسوز. گاهی مواقع یکهو چیزهای عجیبی به سرم میزند. ولی زبان را شروع میکنم.از نو میسازمت ای زبان!

دیروز دوستم گفت: بیا برویم به یک محفل ادبی که اشعار حافظ و مولانا را می خوانند و بحث میکنند. خلاصه پوشیدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم یک آقای نسبتا مسن گفت: استاد به تعطیلات تابستانه رفته است و تا چند روز دیگر هم نمی آید. خلاصه ما هم برگشتیم. بعد سر راه با دوستم رفتیم آکادمی زبان و با استاد صحبت کردم. وی گفت: یکشنبه و سه شنبه ها بیا. من هم قبول کردم و برگشتیم. مسافتی را پیاده پیمودیم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، انصافا هم خسته شدیم. هوا هم گرم بود. بعد دوستم گفت: یک کتابفروشی اینجاست، بیا تا سری بزنیم. من هم چون تاکنون به آن کتابفروشی نرفته بودم قبول کردم. جالب بود. همه کتابهایش عمومی بودند. شعر و ادبیات و فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ و . . موسیقی سنتی هم در کتابفروشی پخش میشد که در نوع خودش دلچسب بود. من که چیزی نخریدم و فقط مدتی نشستم و کتاب ها را ورق زدم، اما دوستم دوتا کتاب خرید که یکی قانون موفقیت بود و دیگری را نمیدانم چه بود. بعدش هم چون نان داغ(!خنده!) مان تمام شده بود باید نان میخریدیم و بعد به خوابگاه باز میگشتیم. دوستم گفت: بیا از دوچرخه های شهرداری استفاده کنیم و تا نانوایی برویم چون این نزدیک ها نانوایی وجود ندارد. من هم هوس دوچرخه سواری کرده بودم. رفتیم دوتا کارت گذاشتیم و دوچرخه گرفتیم. خیلی وقت بود سوار نشده بودم. رفتیم و دو سه تا نان گرفتیم و بین راه یک شیشه آب هم خریدیم چون خیلی تشنه مان شده بود. اجناس را گذاشتیم روی ترک بند و یا علی. به دوستم گفتم بیا تا میدان بعدی هم برویم و بازگردیم. خلاصه رفتیم و بین راه هم یک ایسوزو میخواست لهمان کند! که البته در رفتیم. برگشتیم و دوچرخه ها را تحویل دادیم و به کنج غریبانه خویش رجعت نمودیم.

کنکور ارشد هم در پیش است. نمیدانم این یک قلم را کجای دلم بگذارم. استارت جانانه میخواهد. این درس های وامانده هم بد روی مخ اند. دو- سه درس عمومی هم مانده که حال و حوصله شان را ندارم، کاش بشود معرفی به استادشان کرد. پیش خودم میگویم ترم 10 هم خوابگاه بمانم و دو- سه تا کلاس حل تمرین بگیرم، اینجوری هم روزمه ام بهتر میشود و هم چیزهای بیشتری یاد میگیرم. نه که میخواهم کنکور بخوانم میترسم به درسم لطمه بزند؛ اگر ترم 9 خوب پیش برود و ببینم واقعا توانم بالاست حتما این کار را خواهم کرد. یک آزمایشگاه هم هست که فقط ترم های زوج ارائه میشود و من خیلی دوست دارم این آز را بگیرم؛ خدا کند از دستم نرود.

در لینکداین نگاه میکنم و میبینم کسانی را که مدارک زبانشان را گرفته اند. بعضا مستر را هم شروع کرده اند.

پس من کجای کارم؟

 

 [Masih & Arash]

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها 

بغلم کن بغلم کن بین نامردا

من تک ننداز دریا

 اشتباه کردم که از دست تو

سر خوردم توی این مرداب


بله دوستان، این هم از سامر امسال

تمام شد. به همین سرعت. چقدر سخت گذشت.

چقدر پیاده از خوابگاه تا آزمایشگاه رفتم و آمدم!

چقدر سر ظهر با شکم گرسنه و پای پیاده رفتم استخر!

چقدر گرسنگی کشیدم!

چقدر آفتاب پس کله ام خورد!

عجب کوله ی سنگینی داشتم. کسانی را میدیدم که با ماشین کولر دار به سرعت از کنارم میگذرند و من سراپا عرق کرده بودم و باید همچنان پیاده میرفتم تا جاده تمام شود. دوش بعد رسیدن به خوابگاه هم by default اجرا میشد، اما اثر چندانی نداشت! صرفا جنبه فان داشت.

چقدر گرم بود

چقدر تخم مرغ خوردیم

خدایا شکر

همینشم شکر

گذشت

دیگر هم قرار نیست بازگردد

من اما صبور تر شدم

روابط اجتماعی ام را ارتقا دادم

بهتر صحبت میکنم

پخته تر شده ام

رانندگی ام بهتر شده است(در کمتر از یک هفته 1300 کیلومتر رانندگی! خیلی خسته ام)

با افراد خوبی آشنا شدم

و هزاران تجربه خوب دیگر که زیر سایه ی همین سختی ها به دست آمد.

و حالا میخواهم برای کنکور ارشد آماده شوم

و میخواهم جزو 20 نفر متخصص رشته خودم باشم

راهی است که در ابتدای ورود به آن هستم، باید خودم  را مدیریت کنم تا 7 ماه دیگر بتوانم یک مرحله جلوتر بازی کنم

بازی ادامه دارد.

 

 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

 

 


سلام

عرض کنم که این چند وقت خیلی خوب پیش نرفت؛ ولی خب بد هم نبود. نسبتا راضی هستم. میتوانست بهتر باشد. هر چه بود گذشت

بعد اینکه داشتم به این فکر میکردم که تنها راه بدست آوردن respect کسب یک رتبه دهان پر کن در کنکور ارشد است

چیزی که خیلی به آن نیاز دارم بستن دهان برخی از اقوام و آشنایان است

میخواهم جزو 20 نفر اول رشته خودم باشم و قیافه آنها را هنگامی که بهترین دانشگاه قبول میشوم ببینم، آن موقع مثل خودشان رفتار میکنم؛ جوری نگاه میکنم که گویی اصلا ندیدمشان؛ قیافه شان دیدنی است، خیلی خیلی دیدنی.

من میتوانم

این را مطمئنم

بعد از 22 سال سن آنقدر به توانایی های خودم اعتماد دارم

که بتوانم پوزیشن خاصی را برای خودم متصور شوم

هربار که در رویا، محل تحصیل ارشدم را میبینم آنقدر نعشه میشوم که نمیخواهم چشمانم را باز کنم

نگاه های سنگین آنها جسم و روحم را آزار میدهد

من اما میخواهم برای همیشه این بازی کثیف را تمام کنم

for ever

هر چقدر که کار برایم سخت باشد، هرچقدر که پروژه سخت تعریف شده باشد، هرچقدر که کارآموزی وقتم را بگیرد، هرچقدر که بیخوابی بکشم، هر چقدر که استخوان هایم خرد شود، هرچقدر که چشمانم از حدقه بیرون بزنند و سرم از شدت درد بترکد

من تسلیم نمیشوم

and now, I 'm ready

فقط چند کار کوچک مانده که باید همین چند روزه تمامشان کنم و یا علی

 

پس برویم برای رتبه زیر 20 ارشد

 

نظر شما چیست؟

آیا موفق میشوم؟

not immediately but definitely.

 

 


سام علیک رفقا!

عرض ادب و احترام

به حضور انورتان عارضم که کلاس شنا تمام شد. جلسه آخرش را هم نرفتم؛ حوصله استاد شنا را نداشتم. احساس میکنم وقت نمی گذاشت. نمیدانم شاید هم اشتباه میکنم. کلا دیگر حال و حوصله وی را ندارم.

کلاس زبان هم که چند وقت پیش رفتم آکادمی با استاد صحبت کنم، وی گفت: وقتم پر شده است و به قول معروف کمی هم ناز کرد! گفتم میروم و دو هفته دیگر باز میگردم شاید فرجی شد، وی هم قبول کرد. خلاصه تا الان نرفته ام! همین روز هاست که منشی دوباره تماس بگیرد و انواع فحش را روانه اینجانب کند.

آلمانی را هم رها فرموده ام.

البته خیلی خودم را سرزنش نمیکنم چرا که واقعا در طول روز خسته میشدم و به خیلی از کارها نمی رسیدم. هر چند میتوانستم فشار بیشتری بیاورم که خب نشد.

بعد اینکه اتاق خراب شده را با دعوا از متصدیان همیشه طلبکار تحویل گرفتم، هر روز در آزمایشگاه بودم و ساعت 4 تازه میرسیدم خوابگاه. بعد هم که باید ناهار درست میکردیم و . . گاهی پیش خودم میگویم ما که قرار است اینجا تخم مرغ بخوریم میرویم اونور تخم مرغ میخوریم. اگر آنجا تخم مرغ هایشان بهتر نباشد بدتر هم نیست. سیب زمینی و گوجه هم که هست.

کار کردن با این برد ها هم سخت است انصافا؛ بی جا نیست اگر بگویم هر سوالی هم که داشته باشم خودم باید حلش کنم و هیچکس نمیتواند کمک کند. سر همین مسائل وقت زیادی را گذراندم.

بعد اینکه استادمان با یکی از اساتید ساخت و تولید صحبت کرده بود که ما برویم دم و دستگاه های Ultrasonic شان را نظاره کنیم. ما هم کمی تنبلی کردیم اما درنهایت رفتیم. نمیدانم چه شد که به ساخت دستگاه acoustic emission رسیدیم. واقعا نمیدانم چه شد که به این جا رسیدیم. اما بد هم نیست. خدا به خیر کند. حالا باید با استاد خودم صحبت کنم ببینم باید چه کنیم.

شرکت هم که یک کار جدید در دست ساخت داریم که باید تمامش کنیم و به عنوان محصول دانش بنیان معرفی کنیم، به این امید که کارمان جلو بیفتد و گامی بلند در جهت ثبت شرکت و شروع تولید برداریم. یک بخش کار را هم من بر عهده گرفته ام. یکی از دوستان شرکت هم بدجور روی مخ اینجانب اسکی میرود. امیدوارم بعدا به مشکل نخوریم؛ چون اصلا حوصله بحث و نزاع را ندارم و سریع کنار میکشم.

یعنی این چند وقت یه فیلم درست و حسابی هم ندیدیم. البته چند کتاب را همزمان شروع کرده ام. اکثرا در زمینه ی موفقیت هستند اما کما بیش رمان و کتاب درسی هم به آن اضافه میکنم. کلا راضیم که لااقل یک سری نکات را یاد گرفته ام.

امروز گوشیم شارژ نمیشد. اعصابم به هم ریخته بود. بار اولش هم نیست. یکبار هم اسنپ گرفتم و خاموش شد، به یک فلاکتی از یک شهرک صنعتی بیرون شهر تا خوابگاه آمدم که نگو و نپرس. دیگر واقعا خسته ام کرده است. چندی فحش روانه شان کردم خدا لعنت کرده ها را.

بعد هم به پدر و مادرم گفتم که از این مملکت خراب شده میروم و دیگر هم باز نمیگردم. والا به خدا آدم نیاز های اولیه زندگی اش را نمیتواند تامین کند. به قول معروف این عمر منه که داره میگذره بی خودی

مادرم میگفت من هم دنبالت می آیم. من نمیتوانم تنهایت بگذارم. بعد هم کمی خندیدند. میخواهند مرا منصرف کنند. اما مگر ما شوخی داریم؟!

تنها مزیتی که این  مملکت دارد همین است که در آن رشد کرده ایم و چندی فامیل داریم. غیر این است شما بیا بزن تو گوش من. . سلامت داریم؟ والا به خدا اگر داشته باشیم، هر روز یکی از اقوام ما به دلیل بیماری جان خود را از دست میدهد. امنیت داریم؟ هوای پاک داریم؟ دین و مذهب درست داریم؟ امید به زندگی داریم؟ آقا زاده ایم که میلیارد میلیارد پول به جیب بزنیم؟ چه داریم؟

پدرم هم میگفت خارج خرج دارد. داشته باشد. الان نروم 10 سال دیگر میروم. بالاخره این پول جور میشود.

اینهایی که میگویند اگر خارج رفتی لینک هایت کم میشود و کسی استخدامت نمیکند و . به نظر بنده چرندی بیش نمی گویند. کسی که هنرمند باشد و فقط تو کار مقاله نباشد همه دنیا برایش کار هست. این صنعت تشنه ی متخصص است. وقتی کار بلد باشی تمام کره زمین از تو استقبال میکنند. دوستانی که اپلای میکنند و صبح تا شب دنبال مقاله هستند خب معلوم است که غیر از دانشگاه جایی برایشان نیست.


[Puzzle Band]

دوباره بارون میاد آروم میکوبه
روی شیشه دلم روم نمیشه
رد پاهات مث زخمی که میمونه
تا همیشه دلم آروم نمیشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد یه نفر رفت و یکی دوباره تنها شد


بله دوستان

آقای کـــــــــــــــم حرف دارد درس میخواند

البته سرعتش بالا نیست و این اصلا خوب نیست

او در آزمایشگاه هم تدریس میکند و وقت زیادی از وی گرفته میشود

وی کله صبح از خواب بلند شده و تا بوق سگ کار و تلاش میکند

برخی مواقع کله اش از شدت درد پیچ و تاب میخورد و وانگهی ممکن است زمین بخورد

 

28 فروردین 99

کنکور کارشناسی ارشد

تا آن زمان میجنگم

100 درصد مسئولیت جنگ با من است

نباید شکست بخوریم

نمیگذارم شکست بخوریم

هرگز و هرگز

 

کم حرف آقا را دعا کنید، او تلاشش را میکند، نتیجه با خدا

 


سلام

خوب نیستم، تو خونه حالم خوش نیست

جو خونه را دوست ندارم، گویی که زندان است

پر از انرژی های منفی که حال را بد میکند

من خیلی سختی کشیدم تا همینجا آمدم

و الان هم.

نه میزی، نه روشنایی درستی،عین کاروانسرا،نه آرامش،نه یه قالی نرم که بشود روی آن دراز کشید، نه یه گوشی درست و حسابی،نه کانون گرم خانواده، نه جایی برای مطالعه

پولی فراهم میکنم و از این مملکت لعنتی که نکبت از در و دیوارش میبارد میروم، اگر هم نشد به جهنم میروم که بهتر از این وضع هست

عمویم میگفت پسر عموت برای خرید یک فلش سه روز قهر بوده است، ای لعنت به این زندگی که بچه برای یک فلش باید خودش را اذیت کند، حال آنکه نه کامپیوتر دارد نه موبایل دارد و نه خیلی چیزهای دیگر دارد.

لعنت به این دنیا 

لعنت به این کشور

لعنت به این جماعت

لعنت به سریال ستایش

لعنت به هر چی که هست

جو مزخرفی گریبان گیرم شده است

 


مخم از شدت این کار ها به تته پته افتاده است

خیلی سرم شلوغ شده و خوب نمیتوانم روی کنکور وقت بگذارم

بچه های تیم مدام پروژه میگیرند 

استاد مکانیک ول کن پروژه اش نیست

آزمایشگاه روی اعصاب است چرا که هم وقت زیادی میگیرد و هم برخی دانشجو ها کم لطفی میکنند 

شب های سختی را میگذرانم

خیلی خیلی سخت

و هر روز دلم میخواهد جلوی زمان را بگیرم و بگویم 

لعنتی جلو نرو

نرو

این کار باید تمام شود 

به فروردین نزدیک نشو لعنتی

میبینی که کار سرم ریخته است

اما انگار که زمان کر است و ناله های مرا نمیشنود

فکر بی پولی هم فکرم را به هم میریزد

جمعه هم با ماشین چپ کردیم اما چیزیمان نشد، ولی خب هنوز هم حس خوبی ندارم چون وحشتناک بود

میبینید

چقدر همه چیز فشرده و به درد نخور دنبال میشود

برق برق برق خدا لعنتت کناد که پیرمان را در آوردی، خدایی میگویم پول در آوردن در این رشته خیلی سخت است خیلی خیلی سخت 

گاهی دلم میخواهد بنشینم گوشه ای و فقط گریه کنم و فقط زار بزنم و فقط عربده بزنم.

اما متاسفانه در دانشگاه همچنین جایی تعبیه نشده است 

دلم خیلی چیزها میخواهد

خیلی دلم پر است

دلم مادرم را میخواد دلم خواهرم را میخواهد دلم همه چیز میخواهد و هیچ چیز نمی خواهد

کم حرف شکسته است

کم حرف خورد و خمیر است

کم حرف باید چه کند؟

ذهنم مشغول است

زندگی ام دگرگون دنبال میشود

رویای امریکا و این قیمت دلار و فشار زندگی و هزارتا کار که هر کدام از یکطرف میکشندت و جر خوردن خودت را به چشم میبینی

دلم از این روزگار پر است

هم میخواهم عمر بگذرد

هم میخواهم نگذرد 

دوام می آورم؟

زنده می مانم؟

منی که جمعه مرگ را در چند قدمی خودم دیدم، به پایان این راه امیدوار باشم؟


امروز بابا و مامانم باهم بحث کردند و من واقعا بهم ریختم. نمیدانم چرا اما حس میکنم مادرم پدرم را دوست نداشته است و فقط از سر اجبار پدرش ازدواج کرده است. دو روز است که حال ما را گرفته اند. من داشتم به ازدواج فکر می کردم؛ واقعا میترسم! به همین خاطر بیشتر به تنها زندگی کردن می اندیشم تا جفت شدن. من مثل بچه پر رو ها قادر به جذب خانم ها نیستم. با این وجود که رفیق هایم میگویند قیافه خوبی داری اما به نظر خودم الکی حرف میزنند. اگر خانواده بخواهند مرا مجبور به ازدواج‌ با کسی کنند که دوستش ندارم، هرگز قبول نمیکنم.

چند روز پیش به یک خانم request دادم که قبول نکرد، فکر کنم خیلی پسر نچسبی به نظر بیایم! بعدش به دوستم گفتم او هم گفت ولش کن! اینستاگرام و این چرت و پرت‌ها را پاک کن. من هم پیج م را private کردم و bio را هم پاک. دوستم شکست عشقی خورده، فقط به این خاطر که پول نداشته و رقیبش هم آدم زرنگی بوده است. خودش که بروز نمیدهد اما واقعا دلش سوخته است. او اما الان خیلی پول در می آورد و موفق است. اکنون با خنده میگوید فقط پول! و اصلا به خودش نمیرسد و گاها با دمپایی سفید کل آزمایشگاه و دانشکده را می پیماید. او میگوید هر دختری مرا می خواهد با همین شرایط بخواهد. اما خیلی آن دختر را دوست داشته است. شاید این دنیا واقعا ارزش این چیز ها را نداشته باشد، عشقی که به فرجام نمی رسد و اغلب برای بچه های بی پول زیاد اتفاق می افتد. اما بعدا که پولدار میشوند دیگر او رفته است!

در اتاق ما همه مجرد بودیم. 32 ساله مان هم مجرد بود.

بگذریم، این حرف ها به جایی نمی رسد. خواهرم هم امروز اولین حقوقش را گرفته است، برای من 200 به عنوان عیدی واریز کرد. من هم کلی با او شوخی کردم.

کنکور را میخوانم و باید جدی تر دنبالش کنم. با برنامه ریزی میتوانم موفق شوم. کنکور واقعا چیزی نیست که بخواهد اذیت کند، فقط باید سه ماه پیوسته وقت بگذارم و تمام!

بچه های شرکت کلی کار شروع کرده اند که این چند وقت درگیرش بودم و هستم و همین امشب در اسکایپ خبر از یک پروژه ضرب الاجلی و پر سود به میان آمد که خدا به خیر کند و با این اوضاع امیدوارم به کنکور لطمه وارد نشود.

فقط خدا کمک کند 

من دیگر درمانده ام 

هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسد، فقط خدا یک کاری بکند و مرا از این ورطه سربلند بیرون بیاورد‌

کرونا هم که میبینید چه آتشی به زندگی مردم انداخته است 

حرف زیاد برای گفتن دارم اما الان خوابم می آید و حوصله تایپ هم ندارم 

اما این چند صباحی که نبودم تجربه های ارزشمندی کسب کردم

دعا کنید، انرژی های + بفرستید برایم

من هم دعا میکنم زندگی تان سرشار از آرامش و آسایش باشد 

در کنار خانواده تنتان سالم و دلتان شاد باشد 

امیدوارم حالتان همیشه عالی باشد و به هر آنچه دوست دارید برسید 

من مثل همیشه میخواهم گریه کنم، اما امکانش نیست 

مرد هم گریه نمی کند.


چند وقت است که فکر آن خانم گریبان گیر آقای کم حرف شده است. قبلا سرم به درس و دانشگاه بود، خیلی به این جور مسائل فکر نمی کردم.اکنون که همه چیز تعطیل است فکرم هزار جا میرود. کنکور هم که معلوم نیست چه تاریخی برگزار میشود، معلوم نیست این نفهم ها چه غلطی میکنند. مشکل کار اینجاست که من حتی نمیدانم او را دوست دارم یا نه! کاش میشد لااقل با او یک گپ کوتاه داشته باشم و ببینم چکاره است؛ اما تکان بخوری همانا ممکن است به و نا مسلمانی و بی خانوادگی متهم شوی.کلا بخواهم بگویم، پا در هوایی بسیار مزخرفی میباشد. کاش بتوانم زود فراموش کنم، چون یک تصمیمی میگیرم و بعد میبینم که ای دل غافل مگر قرار نبود اینجور نشود! کاش کرونا نبود، کاش سرم شلوغ بود، کار میکردم، پروژه انجام میدادم تا این فکر های عبث از کله پوکم بیرون برود. زندگی ما شده اگر و اما و ای کاش.

ولی من‌در آخرت به خدا خواهم گفت که بندگان ش چه بلایی سرمان آوردند، به او شکایت خواهم برد تا بداند که شرایط خیلی سخت بوده است. به او میگویم که برخی حق مان را خوردند و به قناعت تشویق مان کردند و راه راست را برایمان کج کردند تا نه دنیا را داشته باشیم نه آخرت را.

من به حدی رسیده ام‌که دیگر هیچ بنی بشری را قبول ندارم. اگر امام زمان از فرزندان حضرت علی(ع) نبود، می گفتم او را هم قبول ندارم. این چه دنیایی شد، چه زندگی شد، چه بساطی شد، این که همش سخت است. لااقل خوشی را هم ببینیم تا ناکام از دنیا نرویم‌. بابا به همین برکت قسم حق این ملت خوردن ندارد. نکنید همچین با ما.

آهنگ 《سبب》 از شادمهر عجب شاهکاری ه خداوکیلی، دیشب گوش دادم روحم تازه شد.

انگیزه ام کمی تحلیل رفته است، امیدوارم ترمیم شود. 

یادم باشد بعدا برای زبان انگلیسی یک مطلب خوب آماده کنم، خیلی تجربه جدید یاد گرفتم.

دلم یک نفر را میخواهد که با تمام وجود به من ایمان داشته باشد، از ابتدای زندگی خانواده ام به من ایمان نداشتند که اگر داشتند خیلی بهتر میتوانستم از استعداد هایم بهره ببرم. بیچاره خواهرم که بچه اول هم بود و با این بی تدبیری های خانواده له شد. به معنای واقعی کلمه له شداما در عوض در خانواده های دیگر نگاه میکنم که فرزند تحت حمایت صد درصدی است و مدام از یک کاه کوه میسازند برایش و چه چه و به به .

خانواده اگر نتوانند بچه را خوب تربیت کنند چرا باید بچه دار شوند؟ 

چرا بچه می آورید در حالی که نمیدانید چطور با او رفتار کنید؟ 

چرا فکر میکنید خدا کریم است و بچه برکت دارد و خودش بزرگ میشود و . ؟

چرا فکر نمی کنید که فرزند هم بر گردن پدر و مادر حق دارد؟ چرا؟ 

چرا وقتی به او ایمان ندارید از او انتظار بیجا دارید؟ 

خواهش میکنم از دوستان، خوانندگان و همه آنان که پارسی می‌فهمند، آقا اگر توانایی تشکیل خانواده ندارید ابتدا مطالعه کنید بعد تصمیم بگیرید. اگر توانایی داشتن 4 فرزند را ندارید به خدا واگذار نکنید. اگر نمی توانید با یک نفر مذاکره کنید و اختلاف نظر هم را پوشش بدهید، سریع نروید سراغ ازدواج که پس فردا هم دختر مردم را بدبخت کنید هم بچه مادر مرده را به فنا بدهید. به حضرت عباس این ها از گناه کبیره کمتر نیست. 

 

 


از صبح تا به حال آنقدر ورژن پیانو گاد فادر را گوش داده ایم که گوشمان ویز ویز میکند.

همچنان روزه سکوت گرفته ایم و در کنج عزلت خویش، خرامان به هوای رهایی از این روز های تاریک، به سوی آینده ای مبهم میخزیم.

نه حرفی برای گفتن داریم و نه پایی برای رفتن. نمیدانم چرا زانوی راستمان تیر میکشد. اگر اشتباه نکنیم به سبب ضربه ای بود که زیر میز خورد. خودش خوب میشود. مهم اینست که هنوز کار میکند. هر زمان که از کار افتاد، به مریض خانه مراجعه میکنیم.

فی الواقع این روز ها بین مسابقات فوتبال زندگی میکنیم. از این بازی تا بازی بعد گاهی مطالعه میکنیم. لیگ ایران که چیزی برای ارائه ندارد. ما لیگ اسپانیا را تماشا میکنیم. اینکه بازی های چه تیمی را دنبال میکنیم، شما حدس بزنید.

قبلا خلاصه بازی ها را تماشا میکردیم. اکنون به سبب کسب آرامش نسبی پخش زنده را میبینیم. البته چون TV ما قدیمی و خراب است، به ناچار آویزان سایت آنتن و تلوبیون هستیم. به هر رو تفریح ما همین چرندیات است. چیز دیگری در زندگی نداریم.

خب ما دیگر خوابمان گرفت. برویم بخوابیم. اهورا مزدا نگهدارتان باشد، به حق محمد و آل محمد.

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها